حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست
رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع
لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست
تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر
تسلیت واژه کوچکیست در برابر غم بزرگ شما
از خداوند صبر برای شما و خانواده محترم خواهانم
امیدوارم که غم آخر زندگیتان باشد
امروز سومین روز در گذشت پدر دوست عزیزمه
این پست اینجا گذاشتم که همگی در غم اون سهیم باشیم
بزار برات بگم گلم بدون تو مرده دلم
آزومو رو تن ماه نوشتمو منتظرم
منتظر یه اتفاق،حادثه ی عبور تو
من موندم تو فاصله ها با حسرت حضور تو
حالا با حسرت دلم یه دنیا دلتنگت شدم
دلو به دریا زدمو غرق موج نگات شدم
ساحل من تو بودیو تو خوابمم نیومدی
ببین چه ساده میمیرم تو حسرت تو لعنتی
خواستم بمونیو زخم شبو مرهم کنی
تو رفتیو نموندی تا تب منو بیشتر کنی
خواستی منو درکم کنی گفتی میخوای ترکم کنی
از عشقتو میسوختمو تو میخواستی سردم کنی
این عاشقت بی قایقه تو این دریای بی ساحل
تو رویاهام میبینمت، زهی خیالای باطل
باز نگاه و صدای تو اشکای من به یاد تو
تو این دریای بی ساحل قصه ی عشق برای تو
موج نگات صخره ی دل شکسته قایق من
بازم میخوام زنده کنم رویای با تو بودنو
فرصت بده یه بار دیگه بیام پیشت ببینمت
آرزومه قبل از مردن یه بار دیگه ببوسمت
به روم نیار، که میدونم هیچوقت به تو نمیرسم
بدون شک تو رویایی آره منم یه کابوسم
خاطراتو ورق بزن از تو نگاه سرد من
به من بگو آخه چرا؟بگو چی بود گناه من؟
خواهش دستای نسیم شبو به صبح میرسونه
عاقبت من چی میشه؟تو ندونی کی میدونه؟
آرزوهامو خط زدم ته ترانه رسیدم
آخر قصه مون اینه:تو نمییای من میمیرم
چرا دروغ میگوییم ؟ تحلیل دروغ در سنین مختلف !
دروغ از دیدگاه روان شناسان و روانکاوان :
گاهی حتی بدون اینکه فکر کنیم دروغ میگوییم و خودمان نیز نمیدانیم که چرا الان و در رابطه با این موضوع دروغ گفتیم . چرا دروغ یکی از عادت های روزمره ی همهی ما شده است .؟؟ آیا برای رسیدن به هدف خاصی دروغ میگوییم یا نه ؟ آیا بدون دروغ هم میتوان زندگی کرد ؟؟ دروغ چه فرقی با دروغ بافی دارد ؟ ؟ دروغ چیست ؟ آیا تا کنون فکر کرده اید که دروغ چیست و چه معنای میتواند داشته باشد ! در توصیف و تعریف شخصی که دروغ میگوید میتوانیم بگوییم فردی است که برای اینکه دیگری را در رابطه با موضوعی فریب دهد متوسل به دروغ می شود و یا میخواهد کسی را به وسیله دروغی که میگوید شیفته و جذب خود کند . و یا گاهی بدون اینکه هیچ گونه قصد و نیتی داشته باشیم این کار را انجام میدهیم . فرد دروغ گو حقیقت و درستی موضوعی را میداند و میتواند بین گفتن حقیقت و یا نگفتن آن یکی را انتخاب کند .
در یک شب مه آلود و تاریک دخترک روی موتور پشت پسری که عاشقش بود نشسته بود.
دخترک میگفت: آروم تر برو من از سرعت میترسم، ولی او از سرعتش کم نمیکرد،
دخترک دوباره تکرار کرد:من از سرعت میترسم خواهش میکنم آروم تر برو.
پسر گفت: اگه می خوای آروم تر برم باید به حرفم گوش کنی
دخترک:گوش می کنم
پسر: محکم منو در آغوش بگیر و بلند بگو که دوستم داری
دخترک: دوستت دارم به خدا دوستت دارم پسر: حالا کلاه ایمنی رو از سرم بردار و منو ببوس.
بعد پسرک ادامه داد که: کلاه ایمنی رو بذار رو سر خودت
دخترک هر چیزی که پسر گفت رو مو به مو اجرا کرد .
چند لحظه بعد اونا با گاردریل تصادف کردند.
فردای آن روز تمام روزنامه ها در قسمت حوادث نوشتند:
(( دیشب یک موتور به دلیل بریده شدن ترمز با گارد کنار جاده برخورد کرد که راننده جان خود را از دست داد ولی سر نشین به دلیل داشتن کلاه جان سالم به در برد ))
آنشب پسرک میدانست که موتور ترمز بریده است. ولی با ترفند و حیله آخرین دوستت دارم را از لب او شنید و در اوج فدا کاری کلاه را با کلک به دخترک داد و خود را فدای معشوق کرد. او حتی راضی نشد که مطلب را به او بگویید زیرا حتی راضی به ترسیدن او هم نبود. ببینید اوج عشق را
آداب خوب و اخلاق ، دوستان قسم خورده اند و بزودی با یکدیگر متحد می شوند . بارتول
روزای سخته نبودن با تو، خلا امید و تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه می شد، هم نفسم شد سایه ی سردم
تورو می دیدم از اون ور ابر ها، که می خوای سر سری از من رد شی
آسمون و بی تو خط خطی کردم، چه جوری می تونی اینقده بد شی
سکوت قلبت و بشکن و برگرد، نزار این فاصله بیشتر از این شه
نمی خوام مثل گذشته که رفتی، دوباره آخر قصه همین شه
روزای سخته نبودن با تو، دور نبودنت و خط کشیدم
تازه م یفهمم اشتباهم این بود، چهره ی عشقم و اشتباه کشیدم
عشق تو دار و نداره دلم بود، اومدی دار و ندارم و بردی
بیا سکوتت و بشکن و برگرد، که هنوزم تو دل من نمردی
آهنگ سکوت از یگانه
موندم از کجا شروع شد ؟ که تو رو دوباره دیدم
هنوز از راه نرسیدم به ته قصمون رسیدم
یکی جز من تو دلت بود واسه این بود برنگشتم
وقتی لبخندتو دیدم حتی از خودم گذشتم !
این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه ؟
جز تویی که خوبیامو دیگه یادت نمیمونه ؟؟
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی
وقتی محتاج تو بودم تو فداکاری نکردی !!
حال و روز منو دیدی اما باز کاری نکردی !!
شونه خالی کردی از من با هزار عذر و بهونه
درد و دل کردم دوباره با در و دیوار خونه
این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه ؟
جز تویی که خوبیامو دیگه یادت نمیمونه ؟؟
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانتو مدیون منی ….
متن ترانه فداکاری از محسن یگانه توصیه میکنم گوش کنید حتما خیلی قشنگه
“پادشاهی بر سر سفره نشسته بود و می خواست ناهار بخورد .خدمتکار او با سینی غذا وارد شد اما ناگهان پایش به لبه فرش گرفت و دستش لرزید و مقداری آش روی سر پادشاه ریخت . پادشاه خشمگین شد و خواست خدمتکار را مجازات کند. خدمتکار بی درنگ سینی را روی زمین گذاشت و کاسه آش را بر داشت و همه را روی سر پادشاه خالی کرد .
پادشاه از شدت خشم از جا پرید و فریاد زد : این چه کاری بود که کردی احمق؟! خدمتکار با خونسردی پاسخ داد :
ای پادشاه تو به قدری بر مردم ستم کرده ای که از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان می آید . اگر بخاطر ریخته شدن کمی آش بر سرت مرا مجازات کنی نفرت مردم از تو بیشتر می شود چون تو بخاطر یک اشتباه به این کوچکی مرا مجازات می کنی! این است که به فکرم رسید تا تمام آش را بر روی سرت بریزم تا گناه بزرگی بکنم و تو به خاطر چنین گناهی مرا مجازات بکنی آن وقت اگر مردم بدانند این مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بیشتر نشود! پادشاه ستمگر از این حرف خدمتکار خوشش آمد و او را بخشید.
بر اساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات عوفی
آنان که به من طعم تنهایی را چشاندن
طعم تنهایی را مچشان...
و
آنان که ناروا را به من نسبت دادن
به آنان ناروا را نسبت مده...
و
آنان که مرا از پشت خنجر زدن
هیچ وقت زخمی مکن...
و
خدایا
دوستیت را در قلبم فزونی بخش
که تو بودی تنها دوستم...
و
تو بودی که منو بی نیاز کردی از غیر خودت...
و تویی تنها تکیه گاه من
نه بنده ات
که آنان منت می گذارنند
و تو بزرگیت را به من نشان میدهی
باز دوباره دلم گرفته
از زمین و زمون
از آدمای آهنی
از اونایی که ادای رفاقت کردن ولی رفیق نبودن
بلکه
دوستانی بودن ....
و
مرا تنها گذاشتن
در این خیال تنهایی
هیچکس نبود که کمکم کنه
هیچکس... وهیچکس.
خدایا کمکم کن
اینم بخاطر سفار ش دوست عزیز ناهید
هرکجا هستم باشم
فقط اینجاست که نباید باشم
آسمان مالم نیست
پنجره ، قلب ، هوا ، عشق ، زمین مالم نیست
همه شان سهمیه بندی شده اند
سهم من از عشقت جیره بندی شده است
ادامه مطلب ...از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست
رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد
دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست
اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست
قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم
ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست
لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست
*از گابریل گارسیا مارکز می پرسند اگه بخوای یه کتاب صد صفحه ای در مورد امید بنویسی، چی می نویسی؟ می گه 99 صفحه رو خالی می ذارم. صفحه ی آخر سطر آخر می نویسم امید آخرین چیزی است که می میرد.
*بیشتر آدم ها زمانی نا امید می شوند که چیزی به موفقیتشان نمانده است.
*امید ، دارویی است که شفا نمی دهد ولی درد را قابل تحمل تر می کند.
*مشکلات زندگی گاهی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود .
*پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند . به سحر اعتماد کنید .
*اگه یه روز به یه در بزرگ که یه قفل بزرگ روش هست برخوردی نا امید نشو...چون اگه قرار بود اون در وا نشه جاش یه دیوار میذاشتن!
کاش می دانستم,بعد از مرگم
اولین اشک از چشمانِ
چه کسی جاری می شود,
و آخرین سیاهپوش که مرا
به فراموشی می سپارد چه کسی
خواهد بود.
تا قبل از مرگ جانم را فدایش کنم.