داستان کوتاه و شعر

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی نرخ یوسف شکند گر تو به بازار آیی

داستان کوتاه و شعر

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی نرخ یوسف شکند گر تو به بازار آیی

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

بزرگ*ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته*باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ*ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.

و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.

تله موش

 

 

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست؟

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و گفت: ای کاش یک غذای حسابی باشد, اما همین که بسته را باز کردند‏‏ْ،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد.چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد.

او به هر کسی که می‌رسید، می‌گفت توی مزرعه یک تله موش آورده اند،صاحب مزرعه یک تله موش خریده است..... مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت:آقای موش برایت متاسفم .از این به بعد باید خیلی مواظب خودت باشی،به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.

میش وقتی خبر تله موش را شنید،صدای بلند سر داد و گفت:آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله موش نیفتی،چون خودت خوب می‌دانی تله موش به من ربطی ندارد.مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت،به سراغ گاو رفت.اما گاو هم با شنیدن خبر،سری تکان داد و گفت من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تلمه موش بیفتد!و این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.سرانجام موش نا امید از همه جا به درون سوراخش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد چه می‌شود.

در نیمه های همان شب صدای به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می‌کرد،موش نبود بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود.همین که زن به تله موش نزدیک شد مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت،وقتی زنش را در این حال دید او را فوراَ به بیمارستان رساند.بعد از چند روز حال زن مزرعه دار کمی بهتر شد.اما روزی که به خانه بازگشت هنوز تب داشت.زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود،به مزرعه دار گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.

مرد مزرعه دار که خیلی زنش را دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند تب بیمار قطع نشد.

بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند،برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد،گوسفند را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می‌شد. تا اینکه یک روز صبح ،در حالی که از درد به خود می‌پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.

افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند.بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد،از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا موش به تنهائی در مزرعه می‌گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می‌کرد که کاری به تله موش نداشتند. 

نتیجه ی اخلاقی: 

اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی به تو نداره؛کمی بیشتر فکر کن شاید خیلی هم بی ربط نباشد!