در یک شب مه آلود و تاریک دخترک روی موتور پشت پسری که عاشقش بود نشسته بود.
دخترک میگفت: آروم تر برو من از سرعت میترسم، ولی او از سرعتش کم نمیکرد،
دخترک دوباره تکرار کرد:من از سرعت میترسم خواهش میکنم آروم تر برو.
پسر گفت: اگه می خوای آروم تر برم باید به حرفم گوش کنی
دخترک:گوش می کنم
پسر: محکم منو در آغوش بگیر و بلند بگو که دوستم داری
دخترک: دوستت دارم به خدا دوستت دارم پسر: حالا کلاه ایمنی رو از سرم بردار و منو ببوس.
بعد پسرک ادامه داد که: کلاه ایمنی رو بذار رو سر خودت
دخترک هر چیزی که پسر گفت رو مو به مو اجرا کرد .
چند لحظه بعد اونا با گاردریل تصادف کردند.
فردای آن روز تمام روزنامه ها در قسمت حوادث نوشتند:
(( دیشب یک موتور به دلیل بریده شدن ترمز با گارد کنار جاده برخورد کرد که راننده جان خود را از دست داد ولی سر نشین به دلیل داشتن کلاه جان سالم به در برد ))
آنشب پسرک میدانست که موتور ترمز بریده است. ولی با ترفند و حیله آخرین دوستت دارم را از لب او شنید و در اوج فدا کاری کلاه را با کلک به دخترک داد و خود را فدای معشوق کرد. او حتی راضی نشد که مطلب را به او بگویید زیرا حتی راضی به ترسیدن او هم نبود. ببینید اوج عشق را
بیشتر پست های صفحه اولت رو خوندم. این پستت به نظرم جالب تر رسید.
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. عالی. اما یه شوخی: همین الان این داستانت رو به برادرم گفتم. اونم گفت: من چند سال پیش که موتور داشتم اصلا ترمز نداشت! اون بنده خدا هم میتونست با دنده معکوس موتور رو مهار کنه. هسچکدوم از دوستام اصلا ترمزشون درست کار نمیکنن!
--------
در هر صورت زیبا بود. کاش خودت هم داستان میگفتی. امتحان کن. طوری نیست زیبا نشدن. کم کم خوب میشن. مرسی
ممنون از لطفتون
حرف داداشتون درست
ولی همه مثل ما که نمیدونن با معکوس موتور وای میسته
بعدشم داستان دیگه
ازش یاد بگیرید اخر معرفته اینو میگن عشق ...دوست داشتن خدایش ایول داره