سکوت***
چه تلخ است روز ابری را
که بغضی باشد و باران نیاید
لبت واکن
بزن حرفی
سکوتت را هراسانم
نگاهت بسته ای بر من
درش واکن
پر از حس غریب و تلخ زندانم
نمی دانم ، شبی شاید خراشیدست گوشت را صدایی
نگاهی یا دلت آزرده یک روز
و هر چه بود هر چه شد به دیروز
فراموشش کن و و امروز:
لبت وا کن بگو حرفی
بگو حرفی که گمراه فرار یورش موج سکوتت
میان ل...حظه های تلخ خاموشیت
میان آن نگاه مات و مبهوتت
گرفتار آمدست انگار
سکوتت:
جان سوز
جان گداز
جان کاه
بزن حرفی اگر چه داد و بیداد
بزن حرفی اگر چه بد و بیراه
چه تلخ است روز ابری را
که بغضی باشد و
باران نیاید ...
اقا مرتضی وبلاگ قشنگی داری بهت تبریک می گم