او بی عیب نیست، شما هم همینطور و هر دوی شما هیچگاه کامل نخواهید بود اما اگر او می تواند حداقل یک بار شما را بخنداند، باعث شود دو بار به او فکر کنید، و اگر پذیرفت که یک انسان است و اشتباه می کند، با او بمانید و از جان برایش مایه بگذارید.
او در وصف شما شعر نخواهد سرود، هر لحظه به شما فکر نخواهد کرد، اما بخشی از وجودش را به شما خواهد داد که می داند می توانید آن را بشکنید. به او آزار نرسانید، تغییرش ندهید و بیش از توانش از وی انتظار نداشته باشید. موشکافی نکنید، وقتی خوشحالتان می کند لبخند بزنید.
وقتی عصبانیتان می کند آرامش خود را حفظ کنید. وقتی نیست دلتنگش شوید. عاشقش باشید. چون آدم کامل وجود ندارد اما همیشه یک نفر هست که با او کامل ترین لحظات را تجربه می کنید...
تقدیم به بهترینم...
فاطمه دوست دارم خیلی...
تنها چیزی ک خرجی ندارد جاری شدن در ذهن دیگران است ..........
پس انگونه جاری شوید که خنده بر لبانشان نقش ببندد ..........
نخ نفرت در دلشان
دختر زیبایی بود پشت پنجره بود.او هم نگاه پسر میکرد.نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد.اشاره کرد دختر بیرون بیاید.دختر لبخند زد!بعد پسر فهمید چه لبخند تلخی است.نگاه هم میکردند.پسر این پا و آن پا میکرد.سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت.باز با دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید.صورت دختر گرد و معصوم بود.کاغذ مچاله شده ای را از پنجره بیرون انداخت.رویش نوشته شده بود از من بگذر...چون نمیتوانم
«من فلج هستم»
زنده باشو زندگی کن
گنده باشو بچگی کن
قصه باش یا قصه گو
خودت باش
واقعی
هرچی هستی خر نباش
قانع به کم نباش
sms
pulp
حسرت همیشگی قیصر امین پور
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت همیشگی ...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
نظر یادتون نره خواهشا
انگاه که با منی عطش دوست داشتنت فروکش می کند یادم می رود تمام عاشقانه هایم را
اما وقتی نیستی تازه می فهمم وسعت دلتنگی ام را
با خود فکر می کنم گاهی لازم است که نباشی ومن بفهمم چقدر بی تو این خانه دلگیر است
تقدیم به دوست خوبم امیرعلی
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ*ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته*باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ*ترین هنر دنیاست.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.
و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست؟
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بودو بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و گفت: ای کاش یک غذای حسابی باشد, اما همین که بسته را باز کردندْ،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد.چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد.
او به هر کسی که میرسید، میگفت توی مزرعه یک تله موش آورده اند،صاحب مزرعه یک تله موش خریده است..... مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت:آقای موش برایت متاسفم .از این به بعد باید خیلی مواظب خودت باشی،به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید،صدای بلند سر داد و گفت:آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله موش نیفتی،چون خودت خوب میدانی تله موش به من ربطی ندارد.مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت،به سراغ گاو رفت.اما گاو هم با شنیدن خبر،سری تکان داد و گفت من که تا حالا ندیدم یک گاوی توی تلمه موش بیفتد!و این را گفت و زیر لب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.سرانجام موش نا امید از همه جا به درون سوراخش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد چه میشود.
در نیمه های همان شب صدای به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا میکرد،موش نبود بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود.همین که زن به تله موش نزدیک شد مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت،وقتی زنش را در این حال دید او را فوراَ به بیمارستان رساند.بعد از چند روز حال زن مزرعه دار کمی بهتر شد.اما روزی که به خانه بازگشت هنوز تب داشت.زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود،به مزرعه دار گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار که خیلی زنش را دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند تب بیمار قطع نشد.
بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند،برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد،گوسفند را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.روزها میگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر میشد. تا اینکه یک روز صبح ،در حالی که از درد به خود میپیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.
افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند.بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد،از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا موش به تنهائی در مزرعه میگردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر میکرد که کاری به تله موش نداشتند.
نتیجه ی اخلاقی:
اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی به تو نداره؛کمی بیشتر فکر کن شاید خیلی هم بی ربط نباشد!
لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...
زنده یاد حسین پناهی
یک کاغذ سفید هرچقدر هم که سفید و تمیز باشه کسی قاب نمیگیره!
برای موندگار شدن باید حرفی برای گفتن داشت!
سه نفر ایرانی و سه نفر آمریکایی برای شرکت در یک کنفرانس همسفر بودند.در ایستگاه قطار آمریکایی ها سه بلیط خریدند اما در کمال تعجب دیدند که سه ایرانی فقط یک بلیط خریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: شما چطور سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت:صبر کن تا نشانت بدهیم!!!
همه سوار قطار شدند آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند اما ایرانی ها سه نفری رفتند داخل یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد از مدتی مامور کنترل بلیط قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد.به توالت که رسید در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا!! بعد در توالت باز شد و از لای در یک بلیط بیرون آمد. مامور، بلیط را کنترل کرد و به راهش ادامه داد.آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که ایرانی ها چه ابتکار هوشمندانه ای انجام دادند.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند ابتکار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول برای خود پس انداز کنند.وقتی به ایستگاه رسیدند هر سه یک بلیط را خریداری کردند این بار در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: شما بدون بلیط چگونه می خواهید مسافرت کنید؟یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت دهیم!!
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند. سه آمریکایی رفتند در یک توالت و سه ایرانی رفتند در توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد.چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!
!!
عــاشقــانه هــایی که برایتــــ مینویسم
مثل آن چــای هایی هستند کــه خــورده نمیشونـد
یــخ میــکنند و بــاید دور ریخت
فنجانتــــ را بده دوبـــاره پر کنمـــــ
من زیاد اهل چای نیستم
مرا به یک آغوش گـــ ـــ ـــرم میهمان کن