داستان کوتاه و شعر

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی نرخ یوسف شکند گر تو به بازار آیی

داستان کوتاه و شعر

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی نرخ یوسف شکند گر تو به بازار آیی

مرگ

میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد بهم چی گفت؟ 

جایی که میری مردمی داره که میشکننت,نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی,تو کوله بارت عشق می ذارم که بگذری,قلب می ذارم که جا بدی,اشک می دم که همراهیت کنه,و مرگ که بدونی بر میگردی پیشه خودم

نظرات 4 + ارسال نظر
حامد یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ http://hobab.blogfa.com/

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم من بودم که نبودم

ریحانه یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ب.ظ http://sagheye-navazesh.blogfa.com

عالی بود...
یه سرگذشت کامل از زندگی تا مرگ...

ندا سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ http://mohajerdow.mihanblog.com

خیلی قشنگ بود
ممنون که بهم سر می زنی

الناز شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ

در نماز تو خدایا بدنم می لرزد /چون به لب نام تو آرم سخنم می لرزد
یادم از بار گناه آیدو سر منزل مرگ / وز غم این ره بی توشه تنم می لرزد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد