امروز هم احساس تنهایی می کنم .
تنهای تنها در سرزمین نا آشنایان حقایقی که از آن گریزانم.
در این میان به دنبال کسی می گردم تا حرف دلم را برایش بازگو کنم .
اما وقتی که از همه چیز و همه کس و همه چیز نا امید می شوم
به خلوت ترین مکان پناه می برم و به دور از چشم دیگران اشک می ریزم .
اشکهایی که بیان کننده ی دردهای درونی ام هستند .
پس از خداوند طلب مساعدت می کنم
پروردگاری که همه جا حضور دارد و ما او را نمی بینیم
و به این ترتیب با یاد او دلم آرام می گیرد.
میدونی مترسک به کبوتر چی گفت ؟
گفت : هر قدر میخوای نوکم بزن ولی تنهام نذار